شهيد مهرداد خواجويي
(شخص عينكي در عكس)
آتشي سنگيني روي سرمان مي ريخت.عراقي ها آنقدرنزديك بودند كه با گلوله مستقيم تانك مي زدند پشت خاك ريز:
زير آن حجم زياد آتش ،مهرداد آمد پيشم وگفت:چاي مي خوام.گفتم:چاي كجا بوده توي اين اوضاع؟چاي از كجا پيدا كنم؟
با لحني شبيه خواهش،اما همراه لبخند،گفت:سرم درد مي كنه،حالم خرابه،چاي مي خوام.نمي توانستم خواهشش را رد كنم.هر طور بود،از ميان وسايل چند سنگر به سختي يك كتري آب ومقداري چاي خشك پيدا كردم وچاي درست دم بكشد،مهرداد رفت روي يخدان بزرگ نشست ومن هم رفتم كنارش نشستم.با هر صداي سوت خمپاره كه پشت خاك ريز مي خورد،خودم را خم مي كردم.هرچند مي دانستمتركش ها به من نمي خورد،اماباز مي ترسيدم وخدم را خم مي كردم.مهرداد،آرام مثل هميشه،سر جايش نشسته بود وبه اطراف توجهي نمي كرد لبخند روي لبش بود ومنتظر بود چاي آماده شود.
برگرفته از كتاب مهرداد نويسنده:احمد ايزدي
............................
تنها دفعه ای که خمپاره کنارش خورد و خودش را انداخت روی زمین، تا مدت ها استغفار می کرد.
می گفت: توی این دنیا چیزی به آدم ضرر نمی رسونه؛ مگر این که خدا بخواد.
ارسال نظر برای این مطلب
اطلاعات کاربری
آرشیو
آمار سایت