* هوا طوفانی شد؛ به قدری که چشم، چشم را نمی دید. هر قدر اصرار کردم که نرود، فایده نداشت. گفت: نه، همین الآن باید برم شناسایی.
چند لحظه بعد از رفتنش، هوا کاملاً صاف شد. با دوربین که نگاه می کردم، دیدم وسط کانال عراقی هاست. یکهو پرید بیرون و دوید به طرف خط خودی. شمردم، حدود ۷۵ خمپاره ی شصت اطرافش خورد. تا برسد به خطّ خودی، یک لحظه هم لبخند از روی لبش دور نشد؛ می دوید و می خندید.
*می بایست برای درمان برود تهران. در طول مسیر، آن قدر حالش بد شد که خواباندنش عقب ماشین. برای استراحت در یکی از شهرها توقف کردیم.
نیمه شب، دیدم سر جایش نیست. دور و بر را هم گشتم، نبود.
متوجه مسجد شدم. رفتم داخل. گوشه ی مسجد ایستاده بود به نماز. گریه می کرد، اشک می ریخت، دعا می خواند و بدنش به شدّت می لرزید.
بعد از نماز صبح، حالش خیلی بهتر بود.
* گفت: من توی دنیا از یک چیز خیلی لذّت می برم و اون رو مدیون پدر و مادر هستم؛ می دونی چیه؟ گفتم: نه، چی می تونه باشه؟
گفت: از اسم خودم. هر وقت اسم خودم رو می شنوم، یا زمانی که کسی من رو به این اسم صدا می زنه، خیلی لذّت می برم.
*خواب دیده بودم شهید می شود. بعد از ۱۵ روز دیدمش. از موتور پیاده شد و گفت: شاید دیگه هم دیگر رو ندیدیم؛کاری ندارید؟ من دارم می رم.
گفتم: از تو بعیده. تو که اهل این حرف ها نبودی.
آرام گفت: به خدا قسم دو ساله که به خاطر رفاقت با شماها موندم. بعد از شهادت اکبر، این دو سال رو فقط به هوای شما صبر کردم؛ بیش از این ظلمه که بمونم؛ انصاف بده. اون طرف خیلی ها منتظرم هستند.
ارسال نظر برای این مطلب
اطلاعات کاربری
آرشیو
آمار سایت